گفت مردي مرد را از اهل راز

شاعر : عطار

پرده شد از عالم اسرار بازگفت مردي مرد را از اهل راز
هرچه مي‌خواهي به خواه و گير زودهاتفي در حال گفت اي پير زود
مبتلا بودند دايم در بلاپير گفتا من بديدم کانبيا
انبيا را آن همه در پيش بودهر کجا رنج و بلايي بيش بود
کي رسد راحت بدين پير غريبانبيا را چون بلا آمد نصيب
کاش در عجز خودم بگذارييمن نه عزت خواهم و نه خواريي
کهتران را کي تواند بود گنجچون نصيب مهتران در دست و رنج
من ندارم تاب، دست از من بدارانبيا بودند سر غوغاي کار
تا ترا کاري نيفتد زان چه سودهرچ گفتم از ميان خود چه سود
همچو کبکي بال و پرافتاده‌ايگرچه در بحر خطر افتاده‌اي
کي سلوک اين چنين ره خواهيياز نهنگ و قعر اگر آگاهيي
چون درافتي جان کي آري با کناراول از پندار ماني بي‌قرار